در جاى خود تحقيق شده و نزد مفسّران و دانشمندان علوم قرآنى معروف و مسلّم است كه قرآن كريم و هر آيهاى از آيات آن ظاهر و باطنى دارد.(1) اما جمعى از تفسيرنويسان بيشتر به تفسير ظاهر آن پرداخته و از باطن آن جز در مواردى اندك سخن نگفتهاند(2) و برخى افزون بر تفسير ظاهر به بيان باطن آيات نيز همّت گماشتهاند(3) و برخى به لحاظ اينكه بيشتر مفسّران به تفسير ظاهر قرآن اكتفا كرده و به تبيين باطن قرآن وارد نشدهاند، تفسير خود را به تبيين باطن قرآن و ذكر معانى باطنى آيات اختصاص دادهاند.(4) دسته اخير در تبيين باطن آيات، گرايشها و روشهاى متفاوتى داشتهاند. برخى چون گرايش به تصوّف و عرفان داشتهاند، آيات را با اصطلاحات عرفانى تأويل كردهاند و در تفسير باطن آيات استناد به روايات را لازم ندانستهاند(5) و برخى چون علم باطن قرآن را ويژه راسخان در علم (پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام ) مىدانستهاند، در تأويل و تفسير باطن آيات، استناد به روايات را لازم دانسته و سعى كردهاند هر معناى باطنى و تأويلى را كه براى آيات ذكر مىكنند مستند روايى داشته باشد. يكى از تفسيرهايى كه در خصوص تبيين باطن قرآن تأليف شده و مقصود اصلى مؤلّف آن بيان تأويل و معانى باطنى آيات به استناد روايات است تفسير مرآةالأنوار و مشكاةالأسرار از تأليفات قرن دوازدهم است؛ زيرا مؤلّف آن در آغاز، انگيزه خود را از تأليف اين
تفسير جمعآورى روايات باطن قرآن و تحرير و تقرير آن اعلام مىدارد و خبر مىدهد كه در اين كتاب، روايات تأويل آيات به ائمّه اطهار عليهمالسلام را مىآورد و آيات را بر اساس آن روايات به گونهاى تفسير و تقرير مىكند كه اسرار پوشيده آنها را توضيح دهد و از معانى پنهانى و چهره رموز آن پرده بردارد و در تفسير آياتى كه به روايتى دست نيافته است، طبق روايات عام و مطلق اجتهاد مىكند.(6) آنچه از اين تفسير چاپ شده و در دسترس است قسمتى از آن در مقدّمات تفسير و در بيان مطالبى از سنخ مباحث علوم قرآنى است و بخش اعظم آن در بيان تأويل آيات بر مبناى روايات است.(7) آقابزرگ تهرانى از اين تفسير با نام «مرآةالانوار و مشكاةالاسرار فى تفسير القرآن» ياد كرده و فرموده است: «گاهى به آن «مشكاة الأنوار» گفته مىشود.(8) اما خود مؤلّف در مقدّمه كه آن را «مرآةالانوار و مشكاةالاسرار» ناميده است.(9)
در مورد اين تفسير، سؤالها و ابهامهايى وجود دارد كه ايجاب مىكند اين تفسير شناسايى شود و ابهامها و تصورهاى نادرستى كه احيانا در مورد آن پديده آمده است برطرف گردد:
1. اين تفسير چند جلد است و چه مقدار از آن چاپ شده و ساختار كلى آن چگونه است؟
2. آيا اين تفسير مقدّمه تفسير البرهان سيد هاشم بحرانى است، يا تفسيرى مستقل مىباشد؟
3. مؤلّف واقعى آن كيست و در چه درجهاى از اعتبار است؟
4. مكتب و روش تفسيرى مؤلّف آن چگونه است و تا چه مقدار صحيح و قابل قبول مىباشد؟
5. تصورات و ديدگاههاى ذهبى و برخى از نويسندگان اهل تسنّن درباره اين تفسير چه اندازه مطابق با واقع است؟
اين مقاله درصدد است با يارى خداوند متعال، به سؤالهاى مزبور پاسخ دهد و وضعيت و جايگاه واقعى كتاب را آشكار و صحّت و سقم مكتب و روش تفسيرى مؤلّف را بررسى كند و تصورات و ديدگاههاى نادرستى را كه در مورد آن پديد آمده است برطرف نمايد.
آنچه از اين تفسير چاپ شده و در دسترس است يك جلد بيشتر نيست، ولى از گزارش آقابزرگ طهرانى به دست مىآيد كه از اين تفسير دو جلد تدوين شده است: يك جلد در مقدّمات تفسير است و اين همان جلدى است كه چاپ شده و در دسترس قرار دارد، و جلد ديگر آنكه در تفسير آيات، طبق متون روايات است در يك نسخه، از اول سوره فاتحه تا اواسط سوره بقره در قطع بزرگ مىباشد و در نسخه ديگر، تا آيه 4 سوره نساء ادامه يافته و مجموع آن از جلد اول، كه در مقدّمات تفسير است، بيشتر مىباشد. اين جلد چاپ نشده و مخطوط مانده است. نسخهاى را كه تا اواسط سوره بقره است، در كتابخانه «ميرزا محمّد تهرانى عسكرى» در «سامرّاء» و نسخه ديگر را كه تا آيه 4 سوره نساء است، در كتابخانه «شيخ على كاشفالغطاء» در نجف ديده است.(10) آن جلد از اين كتاب كه در مقدّمات تفسير است و چاپ شده يك پيشگفتار،(11) سه مقدّمه و يك خاتمه دارد:
در پيشگفتار، با اشاره به اينكه هر آيه و فقرهاى از قرآن ظاهر و باطن، بلكه هفت و هفتاد بطن دارد و بطون و تأويل آيات، بلكه بسيارى از تنزيل و تفسير آن در شأن و فضيلت پيامبر و ائمّه اطهار عليهمالسلام است، ولى مفسّران جز مقدار اندكى از آن را بيان نكردهاند، انگيزه مؤلّف از تأليف اين كتاب و روش وى در تفسير باطن آيات بيان شده است.
مقدّمه اول در بيان اين است كه باطن قرآن در امورى كه با دعوت به ولايت و امامت ارتباط دارد وارد شده است؛ همچنانكه ظاهر قرآن در امور مربوط به نبوّت و رسالت است. مطالب اين مقدّمه در سه مقاله بيان شده است. مقاله اول و دوم، هر كدام، پنج فصل دارد.
مقدّمه دوم در بيان تغييرى است كه (به اعتقاد مؤلّف) در قرآن رخ داده و موجب شده است كه در قرآن، به امامت و ولايت و فضايل اهلبيت عليهمالسلام و وجوب اطاعت از امامان معصوم به حسب باطن و تأويل ارشاد گردد و با مجاز، رموز و تعريض به آن اشاره شود. اين مقدّمه چهار فصل دارد و در ضمن آن فصول، روايات تحريف از طريق شيعه و سنّى ذكر و ديدگاه دانشمندان در مورد قبول و انكار تحريف بررسى شده است.
مقدّمه سوم در توضيح بخشى از تأويلهايى است كه يا خصوص آن از امامان نقل شده و يا از برخى روايات براى آياتى كه نص خاصى در تأويل آنها يافت نشده، به دست آمدهاند. اين مقدّمه، كه بخش عمده كتاب را تشكيل مىدهد،(12) مشتمل بر دو مقاله است:
مقاله اول در بيان تأويلات خاصى است كه مؤلّف به خاطر اهميت آنها و زياد بودن فوايدشان لازم دانسته آنها را جداگانه ذكر كند و بيشتر آنها از قبيل مجازهاى عقلى و مجاز در اسناد و كنايه و تعريض هستند، گرچه مىتوان برخى از آنها را با زحمت، در مجاز لغوى داخل كرد. مطالب اين مقاله در هفت فصل و يك تذييل بيان شده است.
مقاله دوم در بيان تأويلهاى عامى است كه در غير موردى كه در نصوص بيان شدهاند نيز جريان دارند. اين مقاله، كلماتى از قرآن را به ترتيب حروف الفبا آورده و تأويل مناسب با آن را، كه در برخى از موارد در روايت بيان شده ولى آن را به موارد ديگرى كه فاقد روايت بوده و نيز قابل تعميم مىدانسته، بيان كرده است. اين كلمات از «الابّ» شروع شده و به «اليد» پايان يافتهاند.
خاتمه نيز داراى دو فصل است: فصل اول در بيان روايات وارد در تأويل حروف مقطّعه قرآن و شرح بعضى از دانشمندان در مورد آناست. فصلدوم در بيان هشتفايده بهترتيبذيل است:
1. كثرتورود تأويلهاىمختلفبراى يك كلمه و توجيه آن؛
2. بيان روش خود در اين تفسير، افزون بر آنچه در پيشگفتار به آن اشاره كرده است.
3. بيان مراد از باطن حلال و حرامهاى قرآن؛
4. بياناينكه در اينكتاب به ذكرظواهرنمىپردازد و مقصود وى بيان تأويلات است؛ چون همه يا بيشتر تفاسير از آن خالى است.
5. بيان اينكه مبناى مؤلّف در اين تفسير، بر مجاز در معنا يا اسناد و غير آن از وجوه استعارات و مانند آن است.
6. بيان روش مؤلّف در نقل احاديث در اين كتاب و مطالب مربوط به آن؛
7. مستند بودن تأويلات اين كتاب به روايات؛
8. بيان روايات رجعت.
اين جلد تاكنون چندين بار چاپ شده است. حاج ميرزا حسين نورى چاپ اول آن را در سال 1295 ه.ق ذكر كرده است.(13) آقابزرگ طهرانى بدون اشاره به چاپ اول آن، فرموده است: اين جلد به تنهايى در سال 1303 در ايران چاپ شده است.(14) در سال 1375 در تهران و 1393 در چاپخانه قم نيز تجديد چاپ شده و جديدترين چاپ آن در 592 صفحه در سال 1419 در بيروت انجام گرفته و امتيازش اين است كه در اين چاپ، نشانى آيات و روايات و معناى برخى از واژگان دشوار در پايين صفحات بيان شده و منبع مطالعه اين مقاله نيز همين چاپ است.
اين جلد از مرآةالأنوار كه به چاپ رسيده، به عنوان مقدّمهاى بر تفسير برهان معروف شده است. در چاپ جديد آن نيز عنوان و نام پشت جلد آن مقدمة تفسير البرهان المسماة بمرآةالانوار و مشكاةالاسرار ذكر شده است، ولى نه مؤلّف آن در آغاز كتاب يا جاى ديگرى از آن به مقدّمه بودن آن براى تفسير برهان اشارهاى دارد و نه محتواى آن به گونهاى است كه نسبت به تفسير برهان در حكم مقدّمه به ذىالمقدّمه باشد. در اين جلد از مرآةالانوار مقدّماتى براى تبيين باطن قرآن و تأويل آيات به ائمّه اطهار عليهمالسلام بيان شدهاند و در تفسير برهان، مطلق روايات مربوط به آيات گردآورى شدهاند و به روايات تأويل و بيانگر باطن آيات اختصاص ندارد تا مناسب باشد اين جلد از تفسير، كه دربردارنده مقدّماتى براى تفسير باطنى و تأويل آيات است مقدّمهاى براى آن تفسير نيز قرار داده شود.
تشابه اين دو تفسير تنها در اين است كه در هر دو به رواياتى كه از پيامبران و امامان معصوم عليهمالسلام درباره قرآن و آيات آن رسيده، توجه و عنايت ويژهاى شده و به اصطلاح، هر دو روايى هستند، با اين تفاوت كه اين تفسير روايى اجتهادى است؛ زيرا مؤلّف در آياتى كه روايتى خاص در تأويل و معناى باطنى آن نيافته، به روايات عام و مطلق اجتهاد كرده،(15) ولى تفسير برهان روايى محض است؛ چون در آن هيچگونه اجتهادى اعمال نشده است، و اين مقدار تشابه كافى نيست كه يكى مقدّمه براى ديگرى قرار گيرد.
از سوى ديگر، تفسير برهان را سيدهاشم بحرانى (م 1107 يا 1109 ق) تأليف كرده و براى آن مقدّماتى در شانزده باب قرار داده و مطالبى را كه براى مقدّمه تفسيرش لازم مىديده با ذكر روايت مناسب در آن ابوابى بيان كرده است.(16) از اين نظر، كمبود و نقصانى نداشته است تا نياز باشد كسى پس از آن، كتابى را به عنوان مقدّمه آن تفسير تأليف و به آن ملحق كند.
بنابراين، مىتوان گفت: شهرت مقدّمه بودن اين تفسير براى تفسير برهان و عنوان پشت جلد آن توجيه علمى ندارد. حال سبب اين شهرت چه بوده است؟ از برخى سخنان حاج ميرزا حسين نورى درباره اين تفسير به دست مىآيد كه نخستين ناشر، اين تفسير را به تفسير برهان ملحق و با عنوان مقدّمه آن تفسير منتشر كرده(17) و در چاپهاى بعد نيز دقت نشده و اين اشتباه ادامه يافته و اين شهرت پديد آمده است. اميد است در چاپهاى بعدى اين اشتباه اصلاح شود.
اين جلد از مرآهالانوار در نخستين چاپ، به نام عبداللطيف گازرونى، كه فرد ناشناختهاى است، منتشر شده، ولى در چاپهاى بعد، به نام ابوالحسن عاملى و در چاپ اخير، در پشت جلد از مؤلّف آن با عنوان العالم الجليل ابوالحسن بن محمّد طاهر العاملى النباطى الفتونى من اعلام القرن الثانى عشر، ياد شده است.
از آنچه كتابشناس معروف شيعه، آقابزرگ طهرانى، و استاد وى حاج ميرزا حسين نورى درباره مؤلّف اين كتاب بيان كردهاند، معلوم مىشود كه مؤلّف آن ابوالحسن عاملى وفات يافته در اواخر دهه 1140 ق است و نسبت آن به عبداللطيف گازرونى در چاپ، نخست اشتباهى بوده كه در اثر اطلاع نداشتن چاپكننده نخست آن رخ داده است. آقابزرگ طهرانى از مؤلّف اين كتاب با عنوان المولى الشريف العدل ابىالحسن بن الشيخ محمّد طاهربن الشيخ عبدالحميد بن موسى بن علىّ بن معتوق بن عبدالحميد الفتونى النباطى العاملى الاصفهانى الغروى ياد كرده و او را پسرخواهر اميرمحمّد صالح خاتونآبادى داماد علّامه مجلسى و جدّ مادرى صاحب جواهر (شيخ محمدحسن نجفى) و متوفاى اواخر دهه 1140 ق معرفى نموده و نسبت آن به شيخ عبداللطيف گازرونى را به خاطر اطلاع نداشتن مباشر طبع بيان كرده است.(18)
حاج ميرزا حسين نورى نيز عبارت «افقه المحدّثين و اكمل الربانيين... افضل اهل عصر و اطولهم باعا صاحب تفسير مرآةالانوار...» را در معرفى ابوالحسن عاملى به كار برده و در حاشيه خبر داده كه جلد مقدّمات اين تفسير با خط مؤلّف در كتابخانه نوادهاش صاحب جواهرالكلام موجود است و نسبت آن به عبداللطيف گازرونى را از پديدههاى جديد و سرقتهاى لطيف دانسته و داستان سرقت آن را با تفصيل بيان كرده است.(19)
براى مؤلّف از تأليفهاى ديگرى مانند شرح الصحيفة،(20) الأنساب،(21) ضياءالعالمين در موضوع امامت،(22) الفوائد الغرويّة،(23) شريعة الشيعة و دلائل الشريعة شرح مفاتيح الحديث كاشانى،(24) شرح على كفايةالسبزوارى،(25) رسالة فى الرضاع،(26) تنزيه القمّييّن در ترجمه جمع زيادى از قمىها و اثبات برائت آنان از عقايد جبر و تشبّه(27) نيز خبر دادهاند كه از فضل و رتبه علمى والاى وى حكايت دارد.
مشايخ روايى ايشان دايىاش خاتونآبادى، علّامه مجلسى، شيخ حرّ عاملى و سيد جزائرى بودهاند(28) و در اين كتاب، از علّامه مجلسى با عنوان «شيخنا العلّامه» و گاهى با عنوان «شيخنا العلّامة باقر علوم اهلالبيت و خادم احاديث آل محمّد صلىاللهعليهوآله » و مشابه آن ياد كرده است.(29)
منظور از «مكتب تفسيرى» ديدگاه وى در چگونگى تفسير قرآن و تبيين باطن آن و منظور از «روش تفسيرى» شيوه عملى وى در تفسير و بيان تأويل آيات است. با نگاهى به صفحات آغازين اين كتاب و مقدّمه نخستى كه براى تأويل آيات بيان كرده است، به دست مىآيد كه ديدگاه وى درباره قرآن و تفسير ظاهر و باطن مشتمل بر امور ذيل است:
1. قرآن را داراى ظاهر و باطن، و تفسير و تأويل مىداند؛
2. علم كامل به همه معانى قرآن و ظاهر و باطن آن را ويژه پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام مىداند؛
3. در فهم و تفسير ظاهر و باطن قرآن، براى روايات نقش عمده قايل است، ولى فهم مفسّر از معانى آيات را به آنچه در روايات بيان شده محدود نمىداند و اجتهاد بر اساس روايات را، حتى در تأويل آيات، روا مىداند.
بنابراين، مىتوان گفت: مكتب تفسيرى وى در فهم ظاهر و باطن قرآن، اجتهادى ـ روايى است. بخشى از عبارات وى كه گوياى اين مدعاست از اين قرار است:
ـ در آغاز كتاب، فرموده است: «از آشكارترين، روشنترين و مشهورترين امور اين است كه براى هر آيهاى و هر فقرهاى از كتاب خدا، ظاهر و باطن و تفسير و تأويلى است، بلكه همانگونه كه از روايات مستفيض آشكار مىشود، براى هر آيه و فقرهاى از آن هفت و هفتاد بطن است.»(30)
ـ در مقدّمه اول، در فصل چهارمِ مقاله نخست فرموده است: «... كسى كه ظاهر [قرآن] را انكار كند كافر است، اگرچه به باطن [قرآن [اقرار داشته باشد؛ همچنانكه آن مذهب باطنيه است... و عكس آن، يعنى انكار باطن و اقرار به ظاهر چنين است، بلكه بر هر مؤمنى است كه به انكار آنچه از امامان معصوم عليهمالسلام در تفسير و تأويل قرآن نقل شده جرئت نكند، هرچند كه معناى آن را نفهمد و مقصود آن را درك نكند.»(31)
ـ در مقدّمه اول، فصل پنجمِ مقاله نخست را در بيان آنچه دلالت مىكند كه علم تأويل قرآن، بلكه همه آن در نزد اهلبيت عليهمالسلام است قرار داده و در صدر آن گفته است: «بدان كه در آگاه بودن پيامبر و امامان بر همه وجوه و معانى قرآن، ظاهرها و باطنها، تنزيل و تأويل آن ترديدى نيست و آنان كسانى هستند كه علم همه كتاب تنها در نزد آنان است.»(32) وى پس از نقل چند روايت گفته است: «شبههاى نيست كه علم و فهم غير آنان (پيامبر و امامان عليهمالسلام ) بدون ارشاد آنان از رسيدن به ساحت ادراك بسيارى از تفسير ظواهر قاصر و ناتوان است، چه رسد به درك باطنها و تأويل آن.»(33)
ـ همچنين در صفحات آغازين، پس از اشاره به كثرت و پراكنده بودن روايات تأويل و بطون قرآن و سكوت مفسّران از ذكر آن، فرموده است: «بعد از استخاره و استعانت از پروردگار، گردآورى و تحرير آن روايات و تفسير و تقرير آيات را با بيانى لطيف و وصفى زيبا و ترتيبى نيكو و روشى مختصر شروع، و مقصود خالص آيات و روايات را به گونهاى كه اسرار پوشيده آن را واضح و راه رسيدن به گنجهاى ذخيره در آن را تبيين كند و پرده از چهره رموز آن بردارد، بيان كردم.»(34)
سپس بعد از كلماتى فرموده است: «و بر عهده خود قرار دادهام در آياتى كه بر نص خاصى كه آن را تفسير كند دست نيافتم، در تفسير آن آيات بر طبق روايات عام و مطلقى كه استعلام تفسير آيات از آنها ممكن است، اجتهاد كنم.»(35)
اما براى به دست آوردن روش تفسيرى و شيوه عملكرد مؤلّف در اين تفسير، هرچند جلد دوم كتاب، كه در تفسير آيات مىباشد، در دست نيست تا از آن به دست آيد كه چگونه به تفسير و تأويل آيات پرداخته، ولى از همين جلدى كه چاپ شده است تا حدى مىتوان به روش تفسيرى وى پى برد؛ زيرا اولاً، مقدّمه سوم كه بخش عمده اين جلد را تشكيل مىدهد، در بيان تأويل و معانى باطنى كلمات قرآن است و شيوه عملى وى در تأويل كلمات را مىتوان در آن ملاحظه كرد. ثانيا، در مواردى از اين مقدّمه و در خاتمه كتاب، به زوايايى از روش تفسيرى و شيوه عملكرد خود در اين تفسير اشاره كرده است.
اينك قسمتهايى از مقدّمه سوم و خاتمه كتاب كه مىتواند بيانگر روش تفسيرى و شيوه عملى وى در تأويل آيات باشد را يادآور مىشويم:
وى در آغاز مقدّمه سوم، در بيان اقسام تأويلاتى كه در اين كتاب مىآورد، گفته است: «بدان تأويلاتى را كه از اخبار ائمّه اطهار عليهمالسلام به دست آوردهام، سه قسم است:
1. تأويل مختص به كلمه يا آيهاى كه در يك مورد ذكر شده و در غير آنمورد جارىنمىشودومحلذكرآننيزهمانمورد است.
2. تأويلاتى كه در مورد آيه و كلمهاى از قرآن وارد نشده است، ولى به گونهاى است كه در غير آن مورد نيز جارى مىشود، بلكه گاهى ورود آن به نحو عموم است. اين قسم از تأويلات را همراه با نص آن و اشاره به محل ذكر آن نص در اين مقدّمه مىآوريم.
3. قسمتى كه در تأويل آيهاى وارد نشده، ولى در مورد آيات جريان دارد [و قابل انطباق با آنهاست]، مثل روايت "نحن يدالله" [كه هرچند در مورد هيچ آيهاى از آيات قرآن وارد نشده، ولى در تأويل آيات جريان دارد؛ زيرا مىتوان تأويل كلمه "يدالله" را كه در آيات آمده از آن فهميد.]»(36)
از اين بيان معلوم مىشود كه مستند وى در تأويل آيات و كلمات همه جا روايات يا مانند آن از قبيل دعا و زيارات است،(37) ولى در برخى آيات و كلمات، مستند روايتى است كه در تأويل خصوص آن آيات و كلمات وارد شده و در برخى آيات و كلمات مستند روايتى است كه در تأويل آيات و كلمات مشابه آن به صورت خاصى يا به نحو عام وارد گرديده و در برخى آيات و كلمات، مستند روايت، دعا يا زيارتى است كه در تأويل آيه يا كلمهاى از قرآن وارد نشده است، ولى مىتوان از آن تأويلى را براى آيات و كلمات استفاده كرد.
وى در مقاله دوم اين مقدّمه، كلماتى از قرآن را به ترتيب حروف الفبا به روش كتابهاى لغت آورده و پس از اشاره به معناى لغوى آن، تأويلى را كه ممكن است براى آن ذكر شود بيان مىكند و در بيان تأويل ممكن براى آن كلمات، گاهى معنا و مرادف آن كلمه را كه در قرآن آمده است، ذكر مىكند و مىگويد: از تأويلى كه براى آن كلمه در روايات آمده است، مىتوان تأويل اين كلمه را نيز به دست آورد. براى مثال، در مورد «الابّ» گفته است: «اين كلمه به "المرعى" و انواع گياه براى حيوانات تفسير شده.» پس ممكن است تأويل آن را از آنچه در تأويل "المرعى" مىآيد به دست آورد.» در مورد «الأربه» گفته است: «اين به معناى حاجت است و برخى گفتهاند: به معناى عقل و خوب فهميدن است» و از تأويلى كه براى كلمه «العاقل» ذكر شده است، چه بسا تأويلى براى اين كلمه (الأربة) نيز استفاده شود.(38)
گاهى روايتى را مىآورد كه در آن كلمهاى از قرآن به افراد خاصى تفسير شده است و امكان تأويل آن كلمه را به آنچه در آن روايت بيان شده از روايت استظهار مىكند. براى مثال، در مورد كلمه «الاوّاب» روايتى از فضائلالشيعه صدوق نقل كرده كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «يا على، اهلُ مودّتِكَ كُلُّ اوّابٍ حفيظٍ» و گفته است: «از اين حديث ظاهر مىشود كه مىتوان "الاوّاب" را به آن كسانى كه [در اين حديث [ذكر شده، تأويل كرد.»(39)
گاهى پس از ذكر كلمه قرآن، روايتى كه آن كلمه را در برخى از موارد استعمالش به شخصى تأويل كرده است ذكر مىكند و مىگويد: ممكن است اين تأويل را در ساير مواردى كه اين كلمه در قرآن آمده و با اين تأويل مناسب است نيز جارى كرد. براى مثال، در مورد كلمه «الانثى» گفته است: «در بعضى از موارد تأويل "الانثى" به حضرت فاطمه عليهاالسلام روايت شده است؛ همانگونه كه در مناقب ابن شهرآشوب از امام باقر عليهالسلام در مورد آيه «وَ ما خَلَق الذّكرَ والاُنثى»(الليل: 3) روايت شده كه فرمود: "الذّكرُ اميرُالمؤمنين عليهالسلام و الانثى فاطمة عليهاالسلام "... و شايد اجراى اين تأويل در ساير موارد[ى كه] "الأنثى" [به كار رفته] و با اين تأويل مناسب است نيز ممكن باشد...»(40)
بيان وى در اين موارد نيز تأكيد مىكند كه وى در تأويل آيات و كلمات قرآن، به مواردى كه در خصوص آن روايت رسيدهاند اكتفا نمىكند، بلكه تأويلى را كه در روايت براى كلمه قرآن در برخى از موارد استعمالش بيان شدهاند به ساير موارد استعمال آن و حتى به مرادفات آن نيز تعميم مىدهد و گاهى با استناد به روايتى كه در تأويل هيچ آيهاى وارد نشده است نيز آيات را تأويل مىكند.
گرچه مقصود اصلى مؤلّف در تأليف اين تفسير، بيان تأويل و معانى باطنى آيات است، ولى از بيانات وى در اين مقاله (كه نمونههايى از آنها ذكر شد) و از آنچه در فايده چهارم خاتمه بيان كرده است، به دست مىآيد كه وى در مواردى به معناى لغوى كلمات و تفسير ظاهر آيات نيز اشاره اجمالى دارد. وى در آن فايده گفته است: «براى پرهيز از تطويل و خروج از مقصود اصلى كتاب، تفصيلاً به آنچه مربوط به ظواهر قرآن است، نمىپردازيم، ولى در اكثر موارد، به گونهاى سخن مىگوييم كه مراد اجمالى ظاهر [آيات [نيز آشكار شود.»(41)
از كلام وى در فايده اول خاتمه به دست مىآيد روش وى در تأويل آيات و كلمات اين است كه در بيشتر موارد، آنها را به صورت احتمال ذكر مىكند وحتى مىگويد: «تأويلاتى را كه بدون تصريح به احتمالى بودن آن ذكر مىكنم، احتمالى است، مگر در مواردى كه به قطعى بودن آن تصريح كنم و يا به حسب قراين، ادلّه قطعى واضح بر [صحّت] آن باشد.»(42)
از فايده پنجم خاتمه به دست مىآيد كه وى در تأويل آيات و كلمات به ذكر روايات اكتفا نمىكند، بلكه در مواردى كه نياز به توضيح و توجيه باشد توضيح مىدهد و وجه تأويل را نيز بيان مىكند.
گرچه گاهى به صحّت سند روايتى كه آورده اشاره كرده است،(43) ولى روش غالب وى در نقل روايات ـ همانگونه كه در فصل دوم خاتمه بيان كرده ـ اين است كه روايات را مرسل و بدون ذكر وضعيت سند مىآورد و در توجيه آن، به امورى استناد كرده است:
1. كتاب گنجايش ذكر سند روايات را ندارد.
2. روايات بعضى بعض ديگر را تأييد مىكنند و ورود بيشتر روايات به گونهاى است كه صدور آن از امام را تقويت مىكند.
3. متن بسيارى از آنها مشتمل بر قرائتى است كه بر حقيقت بودن آنها دلالت دارد.
4. اين روايات وقتى با رواياتى كه دلالت دارند تأويل قرآن همهاش درباره ائمّه و ولايت آنان است ملاحظه شود، شكى در صحّت آنها باقى نمىماند و مفاد آنها متواتر معنوى مىشود و در نتيجه، قبول آنها واجب مىگردد، هرچند مرسل و يا به حسب سند يا كتاب ضعيف باشند.
5. روايات فراوانى دلالت دارند كه ردّ و انكار آنچه از امامان عليهمالسلام رسيده جايز نيست و بايد تسليم آن بود، و اگر معناى آن را نمىفهميم علم آن را به امامان عليهمالسلام ارجاع دهيم.(44)
فصل اول خاتمه را در بيان بخشى از آنچه در تأويل حروف مقطّعه وارد شده قرار داده است و يكى از نكاتى كه در آن فصل بيان كرده اين است كه حروف مقطّعه اول سورهها بدون ملاحظه تكرار، چهارده تا هستند به عدد چهارده معصوم پيامبر، فاطمه و دوازده امام عليهمالسلام و از اسرار است كه اين حروف با كلمه «عَلىٌّ صِراطُ حقٍ نُمْسِكُه» يا «صِراطُ عَلىٍّ حقٌّ نُمسِكه» موافق است.(45)
اعتقاد به اينكه قرآن ظاهر و باطن دارد و هر دو مقصود خداى متعال است و علم كامل به همه معانى قرآن را ويژه پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام دانستن و در فهم باطن قرآن نقش عمده را براى روايات قايل شدن، طبق تحقيقى كه در مكاتب تفسيرى به عمل آمده، از نقاط قوّت مكتب تفسيرى مؤلّف و ديدگاه وى نسبت به باطن قرآن و فهم آن است. اما در مكتب و ديدگاه وى ضعفهايى نيز وجود دارند كه به آنها اشاره مىشود:
1. فرموده است: از روايات مستفيض آشكار مىشود براى هر آيه و فقرهاى از آن هفت، و حتى هفتاد بطن وجود دارد،(46) ولى هيچ روايتى را كه بر هفتاد بطن داشتن آيات و فقرات قرآن دلالت داشته باشد نياورده است و ما نيز روايتى را كه دال بر آن باشد نيافتيم و بر وجود هفت بطن هر چند رواياتى دلالت دارند(47) و ايشان نيز رواياتى را آورده است،(48) ولى روايت معتبرى كه بتوانيم بر اساس آن، ديدگاهى اختيار كنيم و يا دستكم خبر قطعى از آن بدهيم پيدا نكردهايم و در بين رواياتى كه ايشان آوردهاند نيز روايتى كه سندش معتبر باشد ديده نمىشود.(49)
2. اجتهاد براى پى بردن به تأويل و معانى باطنى قرآن اگر به اين صورت باشد كه روايات دالّ بر تأويل آيات و كلمات قرآن استقصا و سند آنها بررسى و ميزان اعتبار و قوّت و ضعف آنها تعيين شود و معنا و مراد جدّى روايات با در نظر گرفتن قراين و ملاحظه مجموع روايات به دست آيد و با استناد به روايت يا روايات معتبر بدون معارضى كه دلالت آنها بر تأويل آيات آشكار و با معيارهايى كه براى صحّت تفسير باطنى در مكاتب تفسيرى تحقيق شده است مطابقت داشته باشد، تأويل و معناى باطن آيات بيان شود اجتهادى حق و قابل قبول است، اما از عبارات مؤلّف به دست مىآيد كه منظور وى از اجتهاد اين است كه از رواياتى كه در تأويل برخى از آيات رسيده و يا رواياتى كه در تأويل آيات نمىباشند ولى مضمون آنها مناسب تأويل برخى از آيات است، تأويل آياتى كه روايتى در تأويل آنها نرسيده است، به دست آيد.(50) و چنين اجتهادى صحيح و قابل قبول نمىباشد. براى مثال، وى از تعبير «يا فلك النجاة» كه در زيارت، بر ائمّه عليهمالسلام اطلاق شده، اجتهاد كرده است كه مىتوان «الفلك» در آيات قرآن را بر ائمّه اطهار عليهمالسلام تأويل كرد.(51) اما بطلان چنين اجتهادى روشن است؛ زيرا چگونه مىتوان از آن تعبير به دست آورد كه هرجا در قرآن، كلمه «الفلك» به كار رفته، خداى متعال از آن ائمّه اطهار عليهمالسلام را نيز اراده كرده است، هرچند اين مدعا به صورت احتمال ذكر شود.
از نظر روش تفسيرى نيز اينكه وى تأويل آيات را با نوعى مستند روايى ذكر مىكند و از ذكر تأويل بدون مستند روايى پرهيز دارد و تأويلات را جز در مواردى كه دليل قطعى بر صحّت آن باشد به صورت احتمال ذكر مىكند، از نقاط قوّت روش ايشان است و زمينه اشكال بر ايشان را تا حدى از بين مىبرد. ولى با اين حال، ضعفهايى در روش تفسيرى ايشان هست كه به آنها اشاره مىشود:
1. وى تأويلى را كه در روايات براى برخى از آيات بيان شده به آيات نظير آن تعميم و توسعه مىدهد. گاهى تأويلى را كه براى كلمهاى از يك آيه بيان شده براى آن كلمه در آيات ديگر نيز قرار مىدهد. براى مثال، در روايتى كه از امام باقر عليهالسلام نقل شده، كلمه «الأُنثى» در آيه «وَ ما خَلَق الذّكرَ و الأُنثى»(الليل: 3) به حضرت فاطمه عليهاالسلام تأويل كرده است. وى اين تأويل را در آيات مناسب ديگرى كه كلمه «الأنثى» به كار رفته نيز قابل اجرا دانسته است.(52) گاهى از روايتى كه در تأويل يا تنزيل آيهاى نقل شده است، تأويل كلمات مشابه يا مرادف كلمات آن آيه را كه در آيات ديگر قرآن آمده، نتيجه گرفته است. براى مثال، از رواياتى كه در تفسير عياشى و قمى و غير آن دو آمده است كه مراد از «التّائبونَ العابدونَ الحامدونَ»(توبه: 112) ائمّه اطهار عليهمالسلام هستند و اين آيه درباره امام على عليهالسلام و ساير امامان نازل شده، استفاده كرده كه ممكن است در مواردى از قرآن كه مناسب باشد كلمه «الحميد» و مانند آن به ائمّه اطهار عليهمالسلام و شيعيان آنان تأويل شود و حتى اشاره كرده كه با اين بيان، تأويل «الحمدُ للّه» در سوره حمد نيز آشكار مىشود.(53)
گاهى معنا يا تأويلى را كه در روايت براى كلمهاى از يك آيه بيان شده تنقيح مناط يا القاى خصوصيت كرده و نظير آن معنا ـ نه خود آن ـ را تأويل آن كلمه در آيات ديگر قرار داده است. براى نمونه، در مورد «ذلكَ بِاَنَّ مِنهم قِسّيسينَ و رُهبانا»(مائده: 82)، روايتى از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است كه فرمود: «آنان بين حضرت عيسى عليهالسلام و حضرت محمّد صلىاللهعليهوآله بودند و آمدن حضرت محمّد صلىاللهعليهوآله را انتظار مىكشيدند» و به دنبال آن گفته است. بنابراين، ممكن است «الرُّهبان» در هر جا [ى قرآن [كه مناسب باشد به عابدان و زاهدان منتظر قيام امام قائم عليهالسلام تأويل شود.(54)
گاهى با ضميمه كردن روايتى كه در تفسير بعضى از كلمات رسيده به روايتى كه در تفسير و تأويل آيات نيست، تأويلى براى آن كلمه استنباط و ذكر كرده است. براى مثال، از خبرى كه «الحديد» در سوره حديد را به اسلحه معنا كرده، به ضميمه روايتى كه امام قائم عليهالسلام و اصحابش را «سيف الله» معرفى نموده، نتيجه گرفته است كه مىتوان در قرآن هرجا مناسب باشد، كلمه «الحديد» را به امام قائم عليهالسلام و اصحابش تأويل كرد و بعد توسعه داده و گفته: ممكن است مطلق اسلحه (حديد و غير حديد) را به آن حضرت، بلكه به هر امام و ولايت و براهين آن تأويل كرد.(55) در كتاب وى اينگونه تعميمها و توسعهها فراوان است و معلوم است كه چنين توسعههايى مبناى عقلائى صحيحى ندارد و صرفا حدسهايى فاقد اعتبار و غيرقابل اعتماد است. اگر در مورد كلمهاى از قرآن روايتى دلالت كرد كه از آن كلمه افزون بر معناى ظاهر، معنايى باطنى نيز اراده شده است، چگونه مىتوان ادعا كرد كه در هر جاى قرآن آن كلمه آمده است و اراده آن معناى باطنى از آن مناسب باشد، آن موارد نيز معناى باطنى از آن كلمه اراده شده است؟ اين مدّعا نه مدلول عرفى (مطابق، تضمّنى، التزامى و...) آن روايت است و نه ملازمه عقلى با مدلول آن دارد. اين تعميم نسبت به خود آن كلمه وجه صحيحى ندارد، چه رسد به مرادفات آن.
گرچه ايشان اين نوع تعميمها و توسعهها را با تعبير «ممكن است» بيان كرده، ولى به نظر مىرسد اينگونه توسعههاى حدسى، حتى با تعبير «ممكن است» نيز صحيح نمىباشند و زمينه طعن مخالفان بر شيعه و سوء استفاده مغرضان از آيات قرآن را فراهم مىسازند.
2. استفاده تأويل آيات و كلمات قرآن از روايتى كه در تأويل آيات وارد نشده نيز ضعف ديگر روش تفسيرى ايشان است؛ زيرا هرچند در برخى موارد ممكن است بيان روايت ناب اين استفاده را داشته باشد؛ مانند: روايت «اَهلُ مودَتِكَ كُلُّ اَوّابٍ حفيظٍ»(56) كه مىتوان از آن به دست آورد: هركس كه در قرآن با وصف «اوّابٌ حفيظٌ» ياد شده است. اهل مودّت اميرمؤمنان عليهالسلام است. اما بىترديد، همه جا چنين استفادهاى صحيح نمىباشد. چگونه مىتوان از تعبير «يا فُلك النجاة» در برخى زيارات امام على عليهالسلام (57) به دست آورد كه در قرآن، هر جا كلمه «الفلك» به كار رفته و مناسب با تأويل آن حضرت است، خداى متعال از آن كلمه آن حضرت را نيز اراده كرده است؟ كاشف از اين اراده چيست؟ زيارت يادشده، كه هيچگونه دلالت و كاشفيتى از آن ندارد و صرف مناسبت اگر براى جواز تأويل كافى باشد، بسيارى از آيات را به بسيارى از امور مىتوان تأويل برد و اين چيزى است كه حتى خود مؤلّف نيز به آن ملتزم نمىباشد.
3. سومين ضعفى كه براى روش تفسيرى وى مىتوان ذكر كرد اين است كه غالبا روايات را مرسل و بدون اشاره به وضعيت سند و ميزان اعتبار مىآورد. گرچه وى اين روش را با ذكر امورى توجيه كرده،(58) ولى هيچيك از آن امور وجه صحيحى براى اين روش نيست. يكى از آن امور گنجايش نداشتن كتاب است كه اين وجه قطعا نمىتواند مصحّح اين روش باشد. چه اشكال دارد كه صفحات، بلكه يك جلد به كتاب افزوده شود، اما روايات ضعيف از غير آن تميز داده شوند و مستندات معتبر از غير معتبر تعيين گردند و حتى ممكن بود بررسى مىكرد و نتيجه آن را در يك يا چند سطر مىآورد. وجه دوم تأييد بعضى روايات با بعض ديگر است. البته در مواردى كه روايات با طرق متعدد و مضامين گوناگون مطلبى را بيان مىكنند، به گونهاى كه از مجموع آنها به صحّت آن مطلب اطمينان پيدا شود، مىتوان در تأويل آيات به آنها استناد كرد، اما قطعا در همه تأويلاتى كه وى ذكر كرده، روايات به اين صورت نيستند و در مواردى هم اگر چنين باشد، به بيان و توضيح نياز دارد.
وجه سوم (اشتمال متن بر قراين) نيز همان اشكال وجه دوم را دارد؛ تواتر معنوى رواياتى كه دلالت دارند قرآن همهاش درباره ائمّه اطهار عليهمالسلام و ولايت آنان است. (وجه چهارم) بر فرض اثبات، موجب نمىشود كه در تأويل آيات به ائمّه اطهار عليهمالسلام به هر روايت مرسل يا ضعيفى بتوان استناد كرد. ممكن است تأويل و معناى باطنى آيهاى، امام عليهالسلام يا شأنى از شئونات آن حضرت باشد، ولى تأويلى كه در روايت ضعيف براى آيه نقل شده صحيح نباشد. هيچ ملازمهاى بين اين دو وجود ندارد.
جايز نبودن ردّ و انكار روايات رسيده از امامان معصوم عليهمالسلام كه وجه پنجم از آن امور است نيز موجب صحّت تأويل آيات به امامان بر اساس روايات ضعيف و مرسل نمىباشد. عدم ردّ و انكار روايات امرى است و تأويل آيات بر اساس آن امرى ديگر، و بين اين دو هيچ ملازمهاى نمىباشد. مدلول و مفاد روايات دالّ بر جايز نبودن ردّ و انكار روايات نقل شده از ائمّه اطهار عليهمالسلام ، اين است كه هيچ روايتى را تا وقتى مجعول بودن آن با دليل قطعى و معتبر ثابت نشده و احتمال صدور آن از پيامبر يا يكى از امامان معصوم وجود دارد، نبايد ردّ و انكار كرد، هرچند معناى آن را نفهميم، و عدم ردّ و انكار با توقّف در برابر روايات حاصل مىشود. اما تأويل آيات به استناد روايات مانند اعتقاد و عمل به مفاد روايات و استناد و احتجاج به آن در غير تأويل آيات در گرو صحّت سند، آشكار بودن دلالت و معارض نداشتن روايات است. بنابراين، پر كردن كتاب از تأويل آيات بر اساس روايات ضعيف و مرسل روش صحيحى نيست و بهانهاى براى طعن مخالفان بر شيعه و انكار تأويل مستند به روايات قطعى خواهد شد.
4. نكتهاى را كه وى از تطبيق عدد حروف مقطّعه با عدد چهارده معصوم و تركيب جمله «صراطُ علىٍّ حقٌّ نُمسكه» يا «علّىٌ صراطُ حقٍّ نُمسكه» استفاده كرده، يكى ديگر از ضعفهاى روش وى در اين كتاب است؛ زيرا اينگونه استفادهها نه دليل معتبر شرعى دارند و نه مبناى صحيح عقلايى. هيچ دليلى نداريم كه خداى متعال از اينكه حروف مقطّعه اول سورهها را چهارده حرف قرار داده، اشاره به عدد چهارده معصوم داشته است و يا از آن حروف جملههاى مورد استفاده مؤلّف را اراده كرده باشد. حقّانيت و حجّت بودن چهارده معصوم و حق بودن راه امام على عليهالسلام و وجوب تمسّك به آن دلايل قطعى دارد و از اينگونه استفادههاى ضعيف بىنياز است. اين روش نه تنها دليل معتبر ندارد، بلكه نكوهيده و ناروا نيز هست؛ زيرا چه بسا چنين استفادهاى موجب وهن مذهب شود و مخالفان آن را محملى براى كوبيدن مذهب قرار دهند و اگر چنين روشى در استفاده از حروف و آيات قرآن تجويز و متداول شود، هر گروهى ممكن است براى تأييد مذهب و مرام نادرست خود از آن استفاده كنند و افراد سادهلوح را تحت تأثير قرار دهند.
دكتر محمدحسين ذهبى، مؤلّف التفسير والمفسرون تفسير مرآةالانوار را از مهمترين كتابهاى تفسيرى شيعه به شمار آورده و در معرفى و بررسى مقدّمه آن، قريب 33 صفحه سخن گفته، تمام مطالب آن را به صورت مختصر گزارش داده، و سيزده قاعده از آن را تلخيص كرده و آنها را اهمّ قواعدى دانسته كه مؤلّف در اين تفسير بر اساس آن سير كرده است.(59)
هرچند گزارش وى از مطالب اين تفسير جامع و نسبتا مطابق با واقع است، ولى برخى از سخنان وى در معرفى اين تفسير نادرست و مخالف با واقع مىباشد كه به آن اشاره مىشود:
1. وى مؤلِّف اين تفسير را مولى عبداللطيف و محل تولّد او را «كازران» و محل سكونت وى را نجف بيان كرده است(60) كه با توجه به آنچه در معرفى مؤلّف اين تفسير بيان شد، نادرستى بيان وى معلوم است و اين حاكى از آن است كه وى در شناخت كتب تفسيرى شيعه تتبع كافى نداشته و اطلاعات وى دقيق نبوده است.
2. او اين تفسير را در شمار مهمترين تفاسير شيعه ذكر كرده است(61) و با اينكه لازم ندانسته در معرفى و بررسى همه تفاسير شيعه سخن بگويد(62) و حتى درباره تفسيرى مانند تبيان شيخ طوسى، كه قديمىترين تفسير اجتهادى جامع شيعه است و تفسير همه سور قرآن را در بردارد، سخن نگفته، اين تفسير را، كه خود آن چاپ نشده و فقط مقدّمه آن به چاپ رسيده، براى معرفى اختيار كرده و بر اساس مطالب مقدّمهاش، درباره آن سخن گفته است و اين تفسير را بر همه تفاسيرى كه معرفىوبررسى كرده مقدّمداشته و در رتبهنخستقرار داده است.
ولى بر تفسير شناسان خبره و دانشمندان بااطلاع پوشيده نيست كه اين تفسير از تفاسير مهم شيعه نمىباشد و هيچ شيعهاى نيز آن را از تفاسير مهم شيعه نمىداند؛ زيرا اولاً، اين تفسير تمام قرآن را شامل نيست، بخش كوچكى از آن (در يك نسخه تا اواسط سوره بقره و در نسخه ديگر تا آيه 4 سوره نساء) را در بردارد. ثانيا، در آن بخش كوچك نيز به تأويل و ذكر معانى باطنى آيات بر اساس روايات اكتفا شده و ظاهر آيات تفسير نشده است. ثالثا، چاپ نشده و به صورت مخطوظ باقى مانده است و اگر شيعه آن را از مهمترين تفاسير خود مىدانست، آن را چاپ مىكرد و مورد استفاده قرار مىداد. بنابراين، هم ذكر اين تفاسير در شمار مهمترين تفاسير شيعه نادرست است و هم از اينكه ذهبى از ميان تفاسير مهمّ شيعه اين تفسير مخطوظ را، كه در آن به تأويل روايى بخش كوچكى از قرآن اكتفا شده براى معرفى و بررسى اختيار كرده و در صدر همه تفاسير، به معرفى آن پرداخته، مىتوان پى برد كه وى در معرفى تفاسير شيعه بىطرف نبوده و اين تفسير را نه از آن نظر كه مهمترين تفاسير شيعه مىدانسته، بلكه از آن نظر كه با طرح آن بهتر مىتوانسته است ديدگاه نادرست خود را در مورد تفاسير شيعه و روش تفسيرى آنان(63) صحيح جلوه دهد معرفى و بررسى آن را در صدر همه تفاسير قرار داده است. به تعبير ديگر، اين تفسير براى اثبات غرض ذهبى مهمترين تفسير بوده و در رتبه نخست قرار داشته است، وگرنه بر هيچ كس و حتى خود ذهبى پوشيده نيست كه اين تفسير نه از لحاظ سبقت زمانى و نه از لحاظ جامعيت و كمال و نه از لحاظ كثرت توجه و استفاده شيعه از آن، از مهمترين تفاسير شيعه نمىباشد و در رتبه نخست قرار ندارد.
3. وى در معرفى اين تفسير گفته است: «اين تفسير در حقيقت، مرجع مهمى از مراجع تفسير در نزد شيعه دوازده امامى به شمار مىآيد...» و در ادامه، سؤالى را طرح كرده كه چگونه به اهميت اين تفسير به عنوان مرجعى از مراجع تفسير نزد شيعه دوازده امامى حكم مىكنيم، و حال آنكه در هيچ كتابخانهاى از كتابخانههاى مصر به آن دست نيافتهايم؟ آيا اين از قبيل حكم كردن به چيزى كه نمىدانيم و سخن گفتن درباره چيزى كه به آن علم داريم نيست؟ و در پاسخ آن گفته است: نه؛ زيرا هرچند به خود آن تفسير دست نيافته و از آن اطلاع نداريم، ولى مقدّمهاى را كه مؤلّف بر تفسير خود نوشته و روش تفسيرى او را بيان كرده و بسيارى از آراى وى را در فهم كتاب خدا توضيح داده و تأثير عقيده مؤلّف را در تفسير با صراحت آشكار كرده است، به دست آورده و آن را خواندهام.(64)
نادرستى اين سخن وى نيز آشكار است؛ زيرا چگونه ممكن است تفسيرى كه چاپ نشده و در دسترس نيست، مرجع تفسيرى مهمى باشد؟ اگر هم مرجع بودن بخش چاپ شده اين كتاب، يعنى مقدّمات اين تفسير، منظور وى باشد، افزون بر اينكه لفظ وى گوياى آن نمىباشد، بر آن نيز هيچ دليل و شاهدى وجود ندارد، نه در درون آن مقدّمات دليلى بر مرجع بودن آن وجود دارد و نه در خارج نشانهاى از رجوع شيعه به اين كتاب به عنوان مرجع تفسيرى ديده مىشود، نه در كتابهاى تفسير به آن مقدّمات و مطالب آن استناد شده است و نه در محافل و دروس تفسير ذكر اين كتاب و استناد به مطالب آن شايع و رايج است، و حتى چه بسا چاپ نشدن اين تفسير نشانه آن باشد كه اين تفسير و شيوه تفسيرى آن مورد اعتناى شيعه نبوده است. وى در بيان اينكه اين مدّعا سخن بدون علم و داورى بر اساس جهل نيست، به دست يافتن به مقدّمه اين تفسير و بيان شدن روش تفسيرى و ديدگاههاى مؤلّف در آن اشاره كرده، ولى آنچه در آن مقدّمه بيان شده روش و مكتب تفسيرى مؤلّف و ديدگاههاى وى درباره قرآن است و هيچ نكتهاى دالّ بر اينكه اين تفسير يا مقدّمات آن، مرجع تفسيرى مهم شيعه باشد، در آن وجود ندارد.
4. وى درباره رواياتى كه مؤلّف دليل دعاوى خود را در اين كتاب قرار داده، گفته است: به آن التفات و اعتماد نمىشود؛ زيرا آن روايات ساختگى و بىاساس هستند.(65) اين گفته وى نيز ادعايى بدون دليل است؛ زيرا همچنانكه براى احتجاج و اعتماد به روايات لازم است صحّت آن روايات اثبات شود، در حكم به ساختگى بودن روايات نيز بايد ساختگى بودن آنها اثبات شود و ذهبى هيچگونه دليلى بر اثبات ساختگى بودن آن روايات ذكر نكرده است. شايد وجود آن روايات در منابع شيعى و مخالفت آن روايات با ديدگاه خود را براى حكم به ساختگى بودن آن روايات كافى دانسته، ولى معلوم است كه هيچيك از اين دو، دليل ساختگى بودن روايات نمىباشد. آيا امكان ندارد روايتى در منابع شيعه و مخالف با ديدگاه ذهبى بوده و با اين حال معتبر باشد؟ آيا وى به شيعه حق مىدهد هر روايتى را كه در منابع اهل تسنّن آمده و مخالف ديدگاه شيعه است ساختگى بداند، و او نيز ساختگى بودن آن را مىپذيرد؟! پس اين گفته وى نيز براى شيعه بىاعتبار و غيرقابل قبول است. آرى، اگر مىگفت صحّت اين روايات براى من و يا براى اهل تسنّن ثابت نيست، بر او اشكال نمىشد، ولى حكم مطلق به ساختگى بودن روايات، نياز به اثبات دارد و او اثبات نكرده است.
5. وى مؤلّف اين تفسير را به تفسير به رأى و تحميل عقيده بر قرآن و تطبيق قرآن بر معانى موافق رأيش متهم كرده است. در يكجا، اين تفسير را نمايانگر تأثير عقيده مؤلّف و همفكرانش در فهم كتاب خدا و تطبيق دادن نصوص قرآن بر طبق اميال مذهبى و خواست شيعىاش معرفى كرده است.(66) در جاى ديگر، ديدگاه او را ديدگاه شخصى كه از خلال عقيدهاش به قرآن مىنگرد و موضع او را موضع كسى كه مذهبش او را برانگيخته و هواى نفسش او را فريفته، توصيف كرده است.(67) در جاى ديگر گفته است: مبالغه در تشيّعش او را وادار كرده است كه بر كتاب خدا معنايى را كه برنمىتابد تحميل كند و آن را بين دعوت حق و دعوت باطل پخش كند؛ دعوت حق را با ظاهر قرآن و دعوت باطل را با باطن آن.(68) و در جاى ديگر گفته است: قرآن را تابع رأيش قرار داده و آن را بر معانى موافق رأيش تنزيل كرده است.(69)
ولى اگر ذهن خود را از بدبينى نسبت به شيعه و پيشداورى نسبت به تفاسير شيعه خالى مىكرد و منصفانه به آنچه مؤلّف در بيان روش تفسيرى خود در اين تفسير ذكر كرده است توجه مىكرد، چنين نسبتهاى نادرستى را بر مولّف روا نمىداشت. همانگونه كه در معرفى روش تفسيرى مؤلّف، با استناد به كلمات وى بيان گرديد، مستند وى در تأويل آيات و كلمات، همه جا روايات يا مانند آن، از قبيل دعا و زيارات بوده است. خود مؤلّف نيز در فايده هفتم خاتمه تصريح كرده است كه هيچ تأويلى در اين كتاب بدون مستندى كه از امامان معصوم عليهمالسلام استفاده شده باشد نيست، هرچند گاهى به خاطر ظهور حال و ضيق مجال يا به خاطر اينكه تكرار لازم نيايد و كلام در اثر آن از سلامت و روانى ساقط نشود، به مستند آن اشاره نشده باشد.(70) در فايده اول خاتمه نيز گفته است: بيشتر تأويلها و بطونى را كه براى آيات ذكر مىكنم احتمالىاند، حتى تأويلاتى را كه بدون تصريح به احتمالى بودن آن بيان كردهام نيز احتمالىاند و تنها در مواردى كه تصريح به قطعى بودن آن كردهام يا به حسب قراين، دليلهاى قطعى روشنى بر آن باشد، قطعىاند و احتمالى نيستند.(71)
بنابراين، چگونه مىتوان او را آماج نسبتهاى ياد شده قرار داد؟ تفسير به رأى و تحميل عقيده بر قرآن در صورتى است كه شخص بدون هيچ مستندى به صورت قطعى آيات قرآن را طبق عقيده و ديدگاه خود تفسير كند، اما بر شخصى مانند مؤلّف كه هيچ تأويلى را بدون مستند ذكر نمىكند و در همه موارد، جز در مواردى كه دليل قطعى بر تأويل آيات باشد، تأويلها را به صورت احتمالى و با تعبير «ممكن است» ذكر مىكند، نمىتوان اتهام تفسير به رأى و تحميل عقيده بر قرآن و تطبيق آيات بر آراء و خواستههاى خود را بر او وارد كرد، هرچند ذكر تأويل بدون روايتى كه سند آن معتبر و دلالت آن بر تأويلى كه ذكر مىشود آشكار باشد، كار پسنديدهاى نيست، و ما نيز آن را از ضعفهاى روش تفسيرى وى به شمار آورديم. ولى ذكر آن به صورت احتمال، به استناد روايات، هرچند از نظر سند يا دلالت قابل مناقشه باشند، تفسير به رأى نيست، تفسير به روايت است؛ زيرا به همان ميزان كه صحّت و تمام بودن دلالت روايت احتمال داده مىشود، صحّت آن تأويل و مراد بودن آن معنا از آيات نيز احتمال داده مىشود.
محمد عبدالعظيم زرقانى، دانشمند ديگر اهل تسنّن، نيز سخن كوتاهى در معرفى اين تفسير دارد. او نيز تأويلات اين تفسير را ناشى از هواى نفس و تعصّب كور مذهبى مؤلّف بيان كرده است(72) كه با توجه به آنچه در بررسى سخنان ذهبى بيان شد، نادرستى بيان وى نيز معلوم است.(73)
1ـ ر.ك: نگارنده، «باطن قرآن كريم»، مجله معرفت، ش 26 (پاييز 1377)، ص 7ـ17.
2ـ مانند شيخ طوسى در التبيان فى تفسيرالقرآن، امينالاسلام طبرسى در مجمع البيان، زمخشرى در الكشاف، بيضاوى در انوارالتنزيل.
3ـ مانند ميبدى در كشفالاسرار، نيشابورى در غرائب القرآن، آلوسى در روحالمعانى.
4ـ مانند ابوعبدالرحمن سُلمى در حقائق التفسير (نك: مقدّمه وى در حقائق التفسير، ج 1، ص 19 و 20)، ابومحمّد روزبهان بقلى شيرازى در عرائس البيان (ر.ك: محدحسين ذهبى، التفسير و المفسرون، ج 2، ص 390)، محيىالدين عربى يا عبدالرزاق كاشانى در تفسير القرآن الكريم (نك: مقدّمه آن تفسير در ج 1، ص 4 و 5.)
5ـ براى مثال، ابوعبدالرحمن سلمى، كه از دانشمندان و نويسندگان صوفيه است، مطالبى را كه به عنوان معانى باطنى آيات ذكر كرده، متناسب با مسلك صوفيه و اصطلاحات و الفاظ رايج در زبان آنها است، به گونهاى كه سبكى در نقد تفسير وى گفته: در اين تفسير، به ذكر تأويلها و محملهاى صوفيه، كه ظاهر لفظ با آن سازگار نيست، اكتفا كرده است. (ر.ك: عبدالوهاب بن على السّبكى، الطبقات الشافعية الكبرى، ج 4، ص 147) و يكى ديگر از آنان محيىالدين يا عبدالرزاق كاشانى در تأويل آيه «مَن كانَ عدُوّللّه و ملائكته و رسله و جبريل و ميكال فانّ اللّه عدوّ للكافرينَ» (بقره: 98) گفته است: ظاهر آن است كه جبرئيل عقل فعّال و ميكائيل روح فلك ششم و عقل آن است كه بخشنده نفس نباتية كليّه و موكّل روزى بندگان است. (محيىالدين بن عربى، تفسير القرآن الكريم، ج 1، ص 72 و 73.)
6ـ ر.ك: مرآةالانوار و مشكاةالاسرار، ط بيروت، مؤسسة اعلمى، ص 6 و 7.
7ـ در چاپ اخير كه كل كتاب 553 صفحه است، 466 صفحه در بيان تأويل آيات و بقيه آن در مقدّمات و مطالبى از سنخ مباحث قرآنى است.
8ـ ر.ك: آقابزرگ طهرانى، الذريعة الى تصانيف الشيعه، ج20، ص 264 و 265.
9ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 7.
10ـ ر.ك: آقابزرگ طهرانى، پيشين.
11ـ در كتاب، عنوان پيشگفتار و معادل عربى آن نيامده است. در اين مقاله، «پيشگفتار» ناميده شد؛ به لحاظ اينكه مطالب از قبيل مطالبى است كه در پيشگفتار كتاب بيان مىشود.
12ـ اين مقدّمه در چاپ بيروت، مؤسسه اعلمى 1419 ق، 466 صفحه است.
13ـ ر.ك: ميرزا حسين نورى، مستدرك الوسائل، طبع قديم، قم، مؤسسه اسماعيليان، ج 3، حاشيه صفحه 385.
14ـ ر.ك: آقا بزرگ طهرانى، پيشين، ج 20، ص 264.
15ـ مؤلّف در آغاز كتاب فرموده است: «و قد جعلتُ على نفسى فى الآيات الّتى لم اعثر فيها على نصٍ خاصٍ يُفسّرها اَن اَجتهدَ فى تفسيرِها على وفقِ الاخبارِ العامّةِ الّتى يُمكن استعلامُ تفسيرها مِنها...» (مرآةالانوار و مشكاةالاسرار، ص 7.)
16ـ براى اطلاع بيشتر از محتواى مقدّمه «البرهان»، ر.ك: نگارنده، مكاتب تفسيرى، ج 1، ص 364.
17ـ وى فرموده است: «در بعضى از سفرهايم به تهران، بعضى از اركان دولت كه تصميم داشت تفسير برهان سيدهاشم را چاپ كند، نسخهاى از جلد مقدّمات تفسير مرآةالانوار را، كه با من بود، از من گرفت كه به تفسير برهان ملحق كند...» (ر.ك: ميرزا حسين نورى، پيشين.)
18ـ آقابزرگ طهرانى، پيشين.
19ـ ر.ك: ميرزا حسين نورى، پيشين، متن و حاشيه، ص 385.
20ـ ر.ك: آقا بزرگ طهرانى، ج 13، ص 346، رقم 283.
21ـ ر.ك: همان، ج 2، ص 371، رقم 1498 / محمدعلى مدّرس تبريزى، ريحانةالادب، ج 3، ص 212.
22ـ ر.ك: آقا بزرگ طهرانى، ج 15، ص 124، رقم 840 / ميرزا حسين نورى، پيشين، ط قديم، ج 3، ص 385 / محمدعلى مدّرس تبريزى، پيشين، ج 3، ص 212.
23ـ ر.ك: سيدحسن صدر، تكملة امل الامل، ص 443، رقم 435 / آقا بزرگ طهرانى، پيشين، ج 2، ص 371، رقم 1498 ضمن معرفى «الانساب».
24الى26ـ سيد حسن صدر، پيشين.
27ـ ر.ك: محمدعلى مدّرس تبريزى، پيشين، ج 3، ص 212 / عباس قمى، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 51.
28ـ ر.ك: عباس قمى، پيشين.
29الى 36ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 38، 48، 84، 103 / ص 6 / ص 21 و 22 / ص 26 / ص 28 / ص 7 / ص 88.
37ـ در فايده هفتم خاتمه نيز به اين مطلب تصريح كرده است. (ر.ك: مرآةالانوار، ص 576)
38الى 45ـ مرآةالانوار، ص 117 / ص 118 / ص 566 / ص 564 / ص 9 و 26 / ص 562 و 563 / ص 553 و 554.
46ـ عبارت وى چنين است: «بل لكلّ واحدةٍ منها كما يظهر من الاخبارِ المستفيضة سبعةُ بطونٍ و سبعونَ بطنا.» (همان، ص 6.)
47ـ نگارنده، «باطن قرآن كريم»، مجله معرفت، ش 26، ص 12.
48ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 6.
49ـ براى اطلاع از وضعيت سند و دلالت روايات ر.ك: نگارنده، «باطن قرآن كريم»، مجله معرفت، ش 26، ص 13.
50ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 7.
51ـ فرموده است: «بل ربّما نؤوّل بعضَ الآيات على وفق خبرٍ او مضمونٍ مناسبٍ لتأويلها و اِن لم يُرَو ذلكَ فى تأويلها كما تؤوّل الفلك مثلاً بهم عليهمالسلام لما ورد فى الزيارات يا فلك النجاة.» (همان، ص 564).
52ـ55ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 118/ ص 205/ص254 / ص 204.
56ـ اين روايت را علّامه مجلسى از كتابهاى كفايةالاثر، فضائل الشيعه، رياض الجنان و بشارةالمصطفى نقل كرده است (ر.ك: محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 36، ص 347 و ج 39، ص 306 و ج 68، ص 40 و 45) و مؤلّف در مرآةالانوار، ص 254 آن را از فضائلالشيعة نقل كرده و مستند تأويل قرار داده است.
57ـ اين زيارت را علّامه مجلسى از شيخ مفيد، شهيد و سيّد بن طاووس به صورت مرسل از امام صادق عليهالسلام نقل كرده. (ر.ك: محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 100، ص 373 و 374) و مولّف در ص 419 آن را مستند تأويل قرار داده است.
58ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 562 و 653.
59ـ ر.ك: محمدحسين ذهبى، پيشين، ج 2، ص 46ـ78.
60ـ ر.ك: همان، ص 46. زرقانى نيز در معرفى مؤلّف گفته است: «يُدعى المولى عبداللطيف الكازرانى من النجف.» (محمدعبدالعظيمزرقانى، مناهلالعرفان، ج2،ص77) كه با توجه به آنچه در معرفىمؤلّفبيانگرديد،اشتباه وى نيز آشكار است.
61ـ ر.ك: محمدحسين ذهبى، پيشين، ج 2، ص 43.
62ـ گفته است: «و اظننى لستُ بحاجةٍ الى اَن اَتكلّمَ عن كلِّ كتابٍ اطلعتُ عليهِ من كتبِ هولاءِ القومِ فىِالتفسير بل يكفينى اناتكلّم عَنبعضهاو هو اهمّها.» (ر.ك:همان،ص 44.)
63ـ وى همه تفاسير شيعه را تفسير به رأى مذموم مىداند؛ زيرا فصل چهارم كتاب خود را در معرفى تفسير به رأى مذموم يا تفسير فرقههاى بدعتگذار قرار داده است. (ر.ك: همان، ج 1، ص 363) و در اين فصل به معرفى تفاسير شيعه پرداخته است. (ر.ك: همان، ج 2، ص 1ـ232.)
64ـ ر.ك: همان، ج 2، ص 46.
65ـ عبارت وى چنين است: «و هذه الدّعاوى من المولى الكازرانى لانكاد نُسلّمها له اِذا اَنّها لاَ تَقومُ على دليلٍ صحيحٍ و ما ادّعاه مِن دلالةِ الاخبارِ المستفيضةِ و الاحاديثِ المتكاثرةِ على ما ذهبَ اليهِ امرٌ لايلتفتُ اِليه و لايُعوّل عليه لاَنّ ما يعنيه مِن الاخبارِ و الاحاديثَ لايعدو اَن يكون موضوعا لا اصلَ له.» (همان، ص 47 و 48)
66الى 71ـ ر.ك: مرآةالانوار، ص 46 / ص 47 / ص 48 / ص 60 / ص 567 / ص 564.
72ـ ر.ك: محمد عبدالعظيم زرقانى، مناهل العرفان، ج 2، ص 77.
73ـ بيشتر مطالب اين مقاله با اندكى تغيير در بيان و ترتيب مطالب در كتاب «نقد مكاتب و كتابهاى تفسيرى» جلد دوم كه به قلم نگارنده و سفارش مؤسسه حوزه و دانشگاه تهيه شده است نيز آمده است. اين كتاب هنوز چاپ نشده است. اميد است در اواخر امسال چاپ و منتشر شود و مورد استفاده علاقهمندان قرار گيرد.